گنجور

 
صفایی جندقی

لعل یار ار نبود لعل مذاب

از چه بودش خواص باده ی ناب

لعل ماند به لعل نوشین لیک

پیش او لعل را نماند آب

وقت آن خوش کزین پیاله ی نوش

خود گناهی نکرد و خورد شراب

گر از این جام جرعه ای بچشد

اوفتد چشم محتسب به حساب

ترک چشمت چرا به دل مایل

گرنه مست است و برده بوی کباب

عشق گو بر دلم سپاه مکش

که زیانت رسد ز ملک خراب

جز تو کز تاب طره و تب

تن و جان را فزوده ای تب و تاب

نور کی صدمه می برد ز منیر

موی کی لطمه می خورد ز طناب

آنچه من دیدم از عقوبت عشق

کبک کی دیده در شکنج عقاب

در غمت روز و شب صفایی را

سینه بر آتش است و دیده پر آب