صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

ترا آخر چه شدکز بی وفایی

نکردی در محبت عهد پایی

جدا از دین و دل دیوانه بودم

که کردن از تو آهنگ جدایی

۳

به فردوسم مخوان زنهار از این در

که آنجا نیست چندین دل گشایی

دلم آمیخت از لعلت به خوناب

قدم آموخت از زلفت دوتایی

مگر خود از وفاداری و رحمت

علاج رنج مهجوران نمایی

۶

که فرقی نیست شرح درد و غم را

بگوش غیر با دستان سرایی

بدین سامان و ثروت کم فراهم

به کویت نایدم عار از گدایی

صنوبر گو مکش سر پیش بالاش

که حسنت چیست الا یک رسایی

۹

مرا زین پس نزیبد پارس موطن

که عشقم توبه داد از پارسایی

رود در دوستی از وی ستم ها

که از دشمن نیاید بر صفایی