گنجور

 
صفایی جندقی

ز فرق تا قدم از عضو عضو او به ادایی

به ذره ذره وجودم نشست تیر بلایی

به راه این دل مسکین ز تار طره ی مشکین

فکند پیش و پس از هر طرف کمند رسایی

فتاده بر سر میدان شهیدت آن قدر از پا

که جای نیست تهی تا زنند دستی و پایی

به اشک و آه دلم کرده خو مرانم ازین در

که خوشتر از سر کویت ندیدم آب و هوایی

ز ترک افغان فارغ مدان اسیر غمت را

خموش می نشد ار می رسید ناله به جایی

طبیب گو قدمی بر سر مریض بفرما

رسید وقتم اگر می دهی ز لطف دوایی

به دست تست حیات و هلاک عامی و عارف

که با وجود توکس را نماند حکمی و رایی

تو گوش دار دلم را کت آمد از پی محمل

که کس به ناقه از این خوبتر نبسته درایی

چو زلف زار دراز و سیاهی ای شب هجران

چرا به سر نرسیدی اگر نه روز جزایی

علاج صید هوایت نه دام بود و نه گلشن

که ناله می کند این مرغ هر نفس به نوایی

ز خوان نعمتم ای شه مران چه می شود آخر

اگر شود متنعم به دولت تو گدایی

صفایی از تو ننالد به کس اگر چه تو کافر

به عمد خون مرا ریختی بدون خطایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode