گنجور

 
صفایی جندقی

آه که گشتم ز عشق با همه دانی

عاشق آن ترک بچه همدانی

از چه نهان شد ز چشم مردم اگر خود

لعبت ما نیست شرم صورت مانی

مرغ دل از قید گیسویش سوی گلشن

پر نگشاید به ذوق بال فشانی

خاک به فرقم اگر همی دهم از کف

خاک سر کوی او به تاج کیانی

بهر خدای ای صبا به بزم دلارام

بگذر و از من پس از سلام رسانی

با تب و تیمار و سوز و زاری و افغان

از غم و دردم چنانکه دیده و دانی

شرح و بیانی نه مختصر که مفصل

سرکن و با وی بگوکه گفت فلانی

سوختنم بیش از این مخواه خدا را

چاره ی دردم بکن چنانکه توانی

نیست وفای نهانیت به من اما

گه به گهم دل بجو به مهر زبانی

کین ضمیر از درون به روی میفکن

گرچه به دل نیستت محبت جانی

آنقدر از نام من که عشق تو پیداست

نظم صفایی ز حسن تست نشانی