گنجور

 
صفایی جندقی

از این خشم و غرور و سرگرانی

وزین بی رحمی و نامهربانی

ملامت ها کشد بر بی وفایی

قیامت ها کند در دلستانی

شکایت با که گویم ز آن پری روی

که دل بربود از دستم نهانی

به تیر اولم از پا در افکند

مرا آخر کشد زین شق کمانی

صنوبر گفتمش ماند به بالا

ولی آنرا نباشد این روانی

خرامان می رود گویی در این مرز

به راه افتاده سرو بوستانی

فرازان قامتی چون شاخ شمشاد

فروزان طلعتی چون نقش مانی

مگر دارد سرکشور گشایی

مگر دارد دل گیتی ستانی

بیا واعظ به خلوت خانه ی خاص

اگر خواهی خواص از زندگانی

عوام الناس را بگذار و بگذر

چه حاصل باشدت زین خرچرانی

صفایی در صفاتش من چه گویم

که نطقم بسته شد با این روانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode