گنجور

 
صفایی جندقی

دریغ و درد کز این لطمه های پنهانی

نهاد کشور دل باز رو به ویرانی

ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا

خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی

چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز

مرا بسی عجب آید از این گران جانی

ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه

که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی

به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل

که این معامله دور است از مسلمانی

خیال وصل تو خرسند داردم ورنه

ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی

به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری

به همره تو به دوزخ روم به آسانی

به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست

که ایستاده به یک پای سرو بستانی

اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست

نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی

صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است

چرا بری همه فرمان نفس شیطانی

به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان

متاب روی ز درگاه وجه یزدانی

جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف

سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی