به پایت حاصلم زین سر سپاری
چه باشد گر نباشد جان نثاری
میفشان دامن از صیدم خدا را
به چندین حسرت و امیدواری
فزود از حسن و استغنا و نازت
مرا عجز و نیاز و خاکساری
به عشقت رستم از غمهای بسیار
سزد گر منتم بر جان گذاری
ترا در خورد آن چندان کرامت
ندارم هدیه ای جز شرمساری
به چرخ خواجگی سایم سر فخر
که یک ره بنده خویشم شماری
چو زلف تابدارت هر شب از سر
به خود پیچم ز تاب بی قراری
به داغ لعلت از جزع در ربار
گهر ریزم چو ابر بهاری
مرا بردی ز خاطر بارک الله
مگر این بود شرط حق گزاری
بیا کز حد غمم بگذشته در هجر
اگر داری هوای غمگساری
صفایی گر ترا اعزاز باید
به عهد دوست تن در ده به خواری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان را نیست جز مردم شکاری
نه جز خور هست کس را نیز کاری
یکی مر گاو بر پروار را کس
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
[...]
ز تو نشگفت فضل و بردباری
چنان کز ما جفا و زشتکاری
بهمو واجی چرا ته بیقراری
چو گل پروردهٔ باد بهاری
چرا گردی بهکوه و دشت و صحرا
بهجان او ندارم اختیاری
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
[...]
الا ای خوش نسیم نو بهاری
تو بوی زلف آن بت روی داری
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.