گنجور

 
صفایی جندقی

به پایت حاصلم زین سر سپاری

چه باشد گر نباشد جان نثاری

میفشان دامن از صیدم خدا را

به چندین حسرت و امیدواری

فزود از حسن و استغنا و نازت

مرا عجز و نیاز و خاکساری

به عشقت رستم از غمهای بسیار

سزد گر منتم بر جان گذاری

ترا در خورد آن چندان کرامت

ندارم هدیه ای جز شرمساری

به چرخ خواجگی سایم سر فخر

که یک ره بنده خویشم شماری

چو زلف تابدارت هر شب از سر

به خود پیچم ز تاب بی قراری

به داغ لعلت از جزع در ربار

گهر ریزم چو ابر بهاری

مرا بردی ز خاطر بارک الله

مگر این بود شرط حق گزاری

بیا کز حد غمم بگذشته در هجر

اگر داری هوای غمگساری

صفایی گر ترا اعزاز باید

به عهد دوست تن در ده به خواری