گنجور

 
صفایی جندقی

نبود و نیست ترا جز جفای من کاری

ز حسن خویش چه دیگر برای من داری

گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم

که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری

هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست

نهی به روی دل از درد دیگرم باری

به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور

رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری

چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد

هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری

چه شد بهای محبت که در دیار شما

نشد پدید وفای مرا خریداری

وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم

که این متاع ندیدم به هیچ بازاری

کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته

اگر کمند بلا را چو من گرفتاری

من از برای تو اغیار خوانده یاران را

تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری

صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر

تو بیش ازین به ستم های او سزاواری