گنجور

 
جیحون یزدی

ای خداوند فتن ران فطن از تو چنان

کز تو دارد رستگاری خاطر مفتون من

وی ترا رتبت از آن افزون که جادو و فکرتم

گنج و صفت را تواندگنج در مضمون من

پیش اوج طبع دریا موج لؤلؤ فوج تو

استقامت نیست اندرگفته موزون من

روزگار میرود از عمرکزبی شفتی

خود نمیپرسی زکس آیا چه شد جیحون من

بنده نیز از دور چرخ و جور دهر و طور خلق

عزلتی بگزیدم وزو خوش دل محزون من

بختم اندر وهن و رختم رهن و تختم بی سرود

با چه رو در همگنان برجا بود قانون من

زین فسانه درگذر شلوارکی دارم بپای

کاندراسش برده ازسر هوش پر افسون من

هرکجا بنشینم از بس رخنه برخیزد ازو

سربر آرد از شکافی خرزه ملعون من

گوئی از سوراخ بیحد پوست تخت کاوه است

وان ذکر چوب علم وین خایه افریدون من

یا برات قطعه ماهوت نیلی لطف کن

تا رهد از تیره بختی ذوق روز افزون من

یا به شکر آنکه صد شلوار بیشت داده بخت

خود بکن شلوارت از پای و بکن در کون من