گنجور

 
صفایی جندقی

بیا ساقی بپیما ساغری زان صاف گلگونم

به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم

به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا

که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم

دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری

دو چندان گر به یک مویت ستانم باز مغبونم

ترا غم خوار خود دانم و زانت بی وفا خوانم

که فارغ دارد از رشک رقیب این نقش وارونم

اگر دوزخ ترا موقف مرا مینو معاذ الله

از آنجا جذبه ی مهرت برد بی وقفه بیرونم

مگر مفتون حسن لعبتی چون خویشتن گردی

چه دانی ورنه با چندان تغافل کز غمت چونم

به چشم لطف یک ره بنگرم زان بیش کز زاری

برد سیل سرشک دیده آب از نیل و جیحونم

کمان دارم هنوزش تیر در ترکش تماشا کن

ز پا افتاده بر خاکم به سر غلطیده در خونم

صفایی یا تا با من سر صدق و صفا دارد

چه باک از کید کیهانم چه خوف از خشم گردونم