گنجور

 
ناصر بخارایی

روزگاریست که من شیفتهٔ روی فلانم

روز و شب همچو سر زلف پریشانش از آنم

خرم آن مردن فرخنده که پیشم به عیادت

دوست بنشیند و جان در قدم دوست فشانم

آرزو می‌کندم پیش قدم‌های تو مردن

دارم این رأی ولیکن نرسد دست به جانم

دهن خویش معطر کنم از غالیه صد بار

بعد از آن هم به زبان نام تو بردن نتوانم

مرده باشم من اگر بر سر خاکم بخرامی

بوی تو یابم و فریاد بر آید ز روانم

وان زمان نیز که از خاک من آواز بر آید

نام میمون تو ای دوست بود ورد زبانم

اثر خون دل از چهره توان شست، ولیکن

رود باز شود دم به دم از دیده روانم

عمر را خوش گذرانیم که دنیا گذران است

حاصل از عمر زمانیست که خوش گذرانم

غزل ناصر و نام تو بود تا به قیامت

که نویسند و نباشد اثر نام و نشانم