گنجور

 
جامی

بر آستان تو عزیست خاکساران را

که نیست تخت نشینان و تاجداران را

به بیقراری زلفت گرفته ایم قرار

قرارگاه جز این نیست بیقراران را

ز باغ لطف تو بینیم تازه گلبرگی

جمال غنچه دهانان و گلعذاران را

گناه آینه فضل و رحمت است ای شیخ

مبین به چشم حقارت گناهکاران را

میار بی خردان را به روی عیب نهان

که تاب حکم محک نیست کم عیاران را

سپه به مصطبه بردندی ار خبر بودی

ز ذوق سلطنت فقر شهریاران را

ز فیض خاطر جامی نجست بهره حسود

گیاه خشک ندانست قدر باران را