گنجور

 
صفایی جندقی

از سرو سخنوری ندیدم

وز ماه صنوبری ندیدم

حوری چو تو در لباس مردم

نشنیده ملک پری ندیدم

با زلف تو نافه ی ختا را

یک موی برابری ندیدم

از باد بهار و بوی بستان

این غالیه گستری ندیدم

جز طره ی او در آتش چهر

از مار سمندری ندیدم

نخل و گل و یاس و ارغوان را

با سرو تو همسری ندیدم

هجر تو و صبر خویشتن را

کاری است که سرسری ندیدم

با آن همه رم دل آمدت رام

از چرخ کبوتری ندیدم

دل بردن و زیر پا فکندن

زیبنده دلبری ندیدم

از جوق بتان به جز تو کس را

در جور چنین جری ندیدم

از دشمن و دوست هم به بدخواه

این پایه ستمگری ندیدم

توحید مجو صفایی از خویش

کز شرک ترا بری ندیدم

جز مو نستردن از تو یک موی

قانون قلندری ندیدم