از سرو سخنوری ندیدم
وز ماه صنوبری ندیدم
حوری چو تو در لباس مردم
نشنیده ملک پری ندیدم
با زلف تو نافه ی ختا را
یک موی برابری ندیدم
از باد بهار و بوی بستان
این غالیه گستری ندیدم
جز طره ی او در آتش چهر
از مار سمندری ندیدم
نخل و گل و یاس و ارغوان را
با سرو تو همسری ندیدم
هجر تو و صبر خویشتن را
کاری است که سرسری ندیدم
با آن همه رم دل آمدت رام
از چرخ کبوتری ندیدم
دل بردن و زیر پا فکندن
زیبنده دلبری ندیدم
از جوق بتان به جز تو کس را
در جور چنین جری ندیدم
از دشمن و دوست هم به بدخواه
این پایه ستمگری ندیدم
توحید مجو صفایی از خویش
کز شرک ترا بری ندیدم
جز مو نستردن از تو یک موی
قانون قلندری ندیدم