گنجور

 
صفایی جندقی

دلم از قید آن مشکین حمایل

اگر خواهی رها بازش فرو هل

چو جان را دید با سامان تر از دل

غمت در جان از دل ساخت منزل

وطن غربت شد از عشقت چو برمن

سفرکردم که غم واماند از دل

سفرکردن چه حاصل زانکه آمد

غمت همراه دل منزل به منزل

ره کوی تو بر من چشم تر بست

بخشکان کشتیم افتاده درگل

درین بحرم چنان زورق فرو رفت

که هرگز تخته ای ناید به ساحل

چو صیادش تویی خود میرد از شوق

نیفتد کار صیدت با سلاسل

به دستان برد در پا عقل و هوشم

به خود مشغول و از خود ساخت غافل

چو شهری شاد باشند از غم ما

دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل

صفایی مقبل جاوید گردی

که نامد عشق راکس چون تو قابل