گنجور

 
صفایی جندقی

نیست حاجت که دل از دست کسی او برباید

که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید

رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل

دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید

قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا

مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید

باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین

تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید

آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس

پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید

با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم

هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید

سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما

ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید

کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت

گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید

نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا

شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode