گنجور

 
صفایی جندقی

صاحب دلی به سیر کمانت نظر نکرد

تا سینه پیش آن صف پیکان سیر نکرد

اشکش به آستین تو از رخ نکرده پاک

تا خاک آستان تو سرمه ی بصر نکرد

صوفی ما به ترک کله صرفه ای نبرد

مسکین که خاکپای ترا تاج سر نکرد

صیدت به یاد بال افشانی آشیان

از خوشدلی به دام تو سر زیر پر نکرد

یوسف خود ار نبود گرفتار کس چرا

بر وی گذشت قرنی و یاد از پدر نکرد

چهری که آستین تو بر دیدگان نسود

چشمی که آستان تو از گریه تر نکرد

دردا که کس به حضرت جانان نجست جای

کاو را ز رشک دور فلک دربدر نکرد

ز آتش به سنگ رخنه نیفتاده کس ندید

جز در دل تو کآه صفایی اثر نکرد