گنجور

 
صفایی جندقی

هر دمت کز مژه بر سینه ی من تیر نیاید

خورم افسوس که خونریز منت دیر نیاید

با دل ریش من آن ترک سیه مست ز ابرو

خوفی انگیخت که از ضارب شمشیر نیاید

ذوق دندان شکر خای تو افکند خرابم

تا نگویند دگرکار می از شیر نیاید

به دو چشمت به نگاهی دل مردم ز کف آری

سبک صیادی آهوی تو از شیر نیاید

بر سر کوی خود از فتنه ی عشاق حذر کن

که کس آنجا ننهد پا که زمین گیر نیاید

تاب و تیمار تعلق که به طومار نگنجد

درد و اندوه تعشق که به تحریر نیاید

پاره ای از دل خود پرس پریشانی ما را

کاین حدیثی است نهانی که به تقریر نیاید

اثر عشق نگر با کشش زلف صفایی

دل به مویی ز کفم رفت و به زنجیر نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode