گنجور

 
اهلی شیرازی

سوز حدیث شمع زبان را خبر نکرد

حرف سر زبان بدل کی اثر نکرد

غوغای رستخیز برآید ز عاشقان

آن مست نازنین چه سر از خواب بر نکرد

طوبی که سرفرازی باغ بهشت یافت

هرگز ز شرم قامت او سربدر نکرد

کردم طمع بجرعه جامش قضا نهشت

آه از قضا که رحم بما آنقدر نکرد

زان آفتاب حسن مه بخت نو نشد

تاسوی من بگوشه چشمی نظر نکرد

عیبش مکن حسود اگر از رشک ما بمرد

در عمر خویش بهتر از این یک هنر نکرد

هرگز نکرد سوی من آن عشوه گر نگاه

کز عشوه رخنه دگرم در جگر نکرد

اهلی نظر نسبت به تیغ از جمال دوست

این شوخ دیده بین که ز کشتن حذر نکرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode