گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

ستم گری که جفا کیش اوست دل برباید

ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نماید

بتی که با همه کین عالمیش عاشق و حیران

خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گراید

چو عمر رفت و وعیدم به قتل داد دریغا

فزودم انده دیگر که عهد بست و نپاید

مرا ز پای درآورد و دل خورم که ندانم

پس از هلاک من آیا غم تو با که برآید

هلاک خود به فراق اختیار کردم و شادم

که بی تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشاید

من و غم تو و دنیا و آخرت دگران را

اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزاید

مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستی

که بی توام ز تماشای باغ دل نگشاید

اگر تو روی نپوشی میان مردم ازین پس

کسی ز شرم تو باغ بهشت را نستاید

یکی در برابر واعظ بیا و پرده برافکن

حدیث حور بگو دیگر این قدر نسراید

تحمل غم هجران مجو دگر صفایی

که این امور خود از شخص ناصبور نیاید