گنجور

 
صفایی جندقی

ستم گری که جفا کیش اوست دل برباید

ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نماید

بتی که با همه کین عالمیش عاشق و حیران

خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گراید

چو عمر رفت و وعیدم به قتل داد دریغا

فزودم انده دیگر که عهد بست و نپاید

مرا ز پای درآورد و دل خورم که ندانم

پس از هلاک من آیا غم تو با که برآید

هلاک خود به فراق اختیار کردم و شادم

که بی تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشاید

من و غم تو و دنیا و آخرت دگران را

اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزاید

مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستی

که بی توام ز تماشای باغ دل نگشاید

اگر تو روی نپوشی میان مردم ازین پس

کسی ز شرم تو باغ بهشت را نستاید

یکی در برابر واعظ بیا و پرده برافکن

حدیث حور بگو دیگر این قدر نسراید

تحمل غم هجران مجو دگر صفایی

که این امور خود از شخص ناصبور نیاید