گنجور

 
صفایی جندقی

خیال هر دو جهان هرچه جز هوای تو باشد

برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد

جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت

رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد

مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش

اگر عطای تو موقوف بر جفای تو باشد

به قتل بر سر جانم گذار منت وافی

گر این کمینه نوا در خور فدای تو باشد

شکنج عشق و شمار شکیب را تو چه دانی

غمی که بهره ی من شدکجا برای تو باشد

ز سر به دوش میفکن کمند طره چه حاصل

از آن که دو دل خلق در قفای تو باشد

مزار مسکنت خود به سلطنت نفریبی

که شه گدای کسی شد که او گدای تو باشد

به سر درآیم و بوسم گذر که همه کس را

بدان امید که شاید محل پای تو باشد

به گاه نزع نگه نیز از او مجوی صفایی

بهای جان تو چه بود که خونبهای تو باشد