گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد

قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد

اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من

شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد

غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم

غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد

غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم

هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد

زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را

گمان برند که چون قد دلربای تو باشد

چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی

هزار دیده خونریز در قفای تو باشد

بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید

که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصر بخارایی

گدای دولت آنم که او گدای تو باشد

به دیده درکشم آن را که خاک پای تو باشد

حیات چون بود آن را که در غم تو نمیرد

صبور چون بود آنکس که مبتلای تو باشد

اگر به حشر برآرند نامهٔ‌ عمل من

[...]

صفایی جندقی

خیال هر دو جهان هرچه جز هوای تو باشد

برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد

جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت

رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد

مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه