گنجور

 
صفایی جندقی

دوش ازغم ما را دانی چگونه سر شد

هر دو دم از درون خاست صد شعله ام به سر شد

چون شمع ز آتش دل اشکم همی به رخ ریخت

بگداختم سراپای تا شام من سحر شد

با کس حدیث عشقت ما گفتگو نکردیم

حسن تو پرده در بود وین داستان سمر شد

عهد تو و شه ما پرسش ندارد از پی

مالی اگر هبا رفت خونی اگر هدر شد

صبرم به رنج هجران چندانکه سست تردید

دردم به کاوش عشق هر لحظه سخت تر شد

هر روز و شب به جایی است پا بست دلگشایی است

تن در بدر ز دل بود دل نیز دربدر شد

از دولت سر عشق بی هیچ گنج و لشکر

در ملک غم گدایت سلطان تاجور شد

تهدید قتلم از یار نشنیده مژده آورد

در حیرتم که زین راز قاصد کجا خبر شد

بر صبر دل نهادن مفتاح کامیابی است

این است در دو گیتی زهری اگر شکر شد

سودای این سفر پخت هر کس چو من صفایی

سودش همه زیان زاد امنش همه خطر شد