گنجور

 
ناصر بخارایی

گدای دولت آنم که او گدای تو باشد

به دیده درکشم آن را که خاک پای تو باشد

حیات چون بود آن را که در غم تو نمیرد

صبور چون بود آنکس که مبتلای تو باشد

اگر به حشر برآرند نامهٔ‌ عمل من

به خون نوشته بر او جمله ماجرای تو باشد

هوس به رهگذری می‌کنم که بر سر خاکم

امید سایهٔ بالای دلگشای تو باشد

گر از وفای تو خاکم به هر دیار برد باد

منم فدای تو، بازآ، که جان برای تو باشد

تو را به خلوت چشمم گر اتفاق نباشد

میان دیده خیال رخت به جای تو باشد

هزار بار بسازم دهان به مشک معطر

به جای ورد زبانم اگر دعای تو باشد

اگر به خون محبان بود توجه خاطر

رضاست از طرف ما اگر رضای تو باشد

گذر به تربت ناصر که ذره‌های وجودش

به زیر خاک بر امید مرحبای تو باشد