گنجور

 
صفایی جندقی

غم نیست دلی را که در او جای تو باشد

شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد

در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست

ور هست همان داعی سودای تو باشد

در دیده کشم میل اگر میل تو بینم

بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد

سایم به رهت روی و امید است که جاوید

بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد

از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم

وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد

کی باز شود سیر گلستان ارم را

آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد

بس زشت نماید به نظر حور بهشتی

آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد

خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را

این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد

با پاس شه امروز مگر آفت مردم

در شهر همان عبهر شهلای تو باشد

اول پی خونریز صفایی بگشا دست

گر کشتن عشاق تمنای تو باشد