گنجور

 
صفایی جندقی

کس را چه تمنا که خریدار تو باشد

کش نیست بهایی که به مقدار تو باشد

جان چبود و تن کیست دریغا که متاعی

در دست ندارم که سزاوار تو باشد

آن طالب صورت خبرش نیست ز معنی

بیش و کم اگر در غم آزار تو باشد

از دادن یک دل به تو حاصل نکند کام

از جان گذرد هر که طلب کار تو باشد

زنهار اگر دست گشایی پی خونریز

اول بکش آن را که به زنهار تو باشد

دام از چمنش بهتر و بندش ز رهایی

خوش بخت اسیری که گرفتار توباشد

نیشش همه نوش آمد و دردش همه داروست

دردی کش غم کیش که بیمار تو باشد

کالای وفا قحط شد از فقد خریدار

این جنس مگر در صف بازار تو باشد

دستی ز دلازاری احباب نگهدار

تا پاس وفا حرز و نگهدار تو باشد

می باش خدا را به صفا یار صفایی

الطاف خدایی همه جا یار تو باشد