گنجور

 
صفایی جندقی

بی تکلف دل ندارد هر که دلدارش نباشد

از حیاتش چیست حاصل هر که او یارش نباشد

وصل گل را هر که نارد احتمال خار هجران

از دی و دی زین گلستان بهره جز خارش نباشد

زلف را لابد شکست است از پریشانی ولیکن

این سه فیروز افتد گرچه سردارش نباشد

سرو بستانی که همسر می ستایندت به بالا

یک قدم همراه سروت پای رفتارش نباشد

گفتمش عذر رقیب است امشب بخواه از بزم گفتا

روز هم دارد خطرها گنج اگر مارش نباشد

غنچه خاموشی گزید ازبی زبانی یا ز خجلت

پیش آن نوشین دهان یارای گفتارش نباشد

پنجه افکندم به سیمین ساعدی کز خیل مژگان

رستم رویین تن افکن مرد پیکارش نباشد

بی جمالت بر صفایی روز روشن تیره شب شد

تا توهم خوابش نگردی بخت بیدارش نباشد