گنجور

 
صفایی جندقی

آن را که دو صد چشم بر انعام تو باشد

مپسند که عمری همه ناکام تو باشد

یک لحظه جز آزار منت کار دگر نیست

حیف است که این حاصل ایام تو باشد

زین پس بخروشیم ز دست توگر ای دوست

بی تابی ما موجب آرام تو باشد

یک ره به دوحرفش بنواز آنگه شب و روز

صد دیده به ره گوش به پیغام تو باشد

آخر به یکش جرعه چرا دست نگیری

گرتفته دلی تشنه لب جام تو باشد

دین رفت بیا چون دلم از دست ربودی

آغاز من این تا چه سرانجام تو باشد

با آن همه صیدت عجب این است که جاوید

برجاست همان دانه که در دام تو باشد

بالش به پر افشاندن مینو نشود باز

مرغی که مقامش به لب بام تو باشد

از ننگ چه پرهیز و به ناموس چه پرواش

سودا زده ی عشق که بدنام تو باشد

با شیخ چه کردی دگر امروز صفایی

کش کام پر از لعنت و دشنام تو باشد

مفتی که کند کافرش از کفر تبرا

حق دارد اگر منکر اسلام تو باشد