گنجور

 
صفایی جندقی

مردم عوض اشک فتد دیده ی تر را

تا از نظر انداخته ای اهل نظر را

از زاری ما شد به جفا سخت ترش دل

وین طرفه که باران نکند نرم حجر را

با اشک من از دجله مگو باز که با بحر

هرگز بشماری نشمارند شمر را

گفتم نشد از ناله من سخت دلت نرم

گفتا نه اثر نیست در این خاره شرر را

دل نگذرد از ابروی آن ترک کمان کش

ز آن رو که ز شمشیر گذر نیست سپر را

از دیده مردم ز چه هر روز نهان است

بر مهر رخت غیرت اگر نیست قمر را

از خجلت دندان بتان بسکه عرق ریخت

یک بحر ز سر آب گذشته است گهر را

پیش دهن او دهن غنچه خود از شرم

وامانده گل آسا چه کند باد سحر را

جایش به فراخای جهان تنگ نمی بود

گرتلخ نکردی لبت اوقات شکر را

گو آتش عشق تو به بادم دهد ای دوست

با خاک درت می نخرم آب خضر را

بی رحم تر آمد دلت از آه صفایی

شک نیست که در سنگ تو ره نیست اثر را