گنجور

 
صائب تبریزی

اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را

گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را

از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص

از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟

فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان

جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را

راز دل سودازدگان حوصله سوزست

در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را

از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم

با رشته محال است توان سفت گهر را

جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم

در رهگذر سیل گشایند کمر را

گردد هنر از صافدلی عیب نمایان

از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟

از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها

کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۸۰۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
قدسی مشهدی

همدرد زلیخا شده یعقوب وگرنه

کی این همه مهر است به فرزند، پدر را

چشم از مژه گو در کمرش پنجه مینداز

هرگز نکند شانه کسی موی کمر را

بیدل دهلوی

آنجا که فشارد مژه‌ام دیدهٔ تر را

پرواز هوس پنبه‌کند آب‌گهر را

وقت است چوگرداب به سودای خیالت

ثابت قدم نازکنم گردش سر را

محوتو ز آغوش تمنا چه‌گشاید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
صفایی جندقی

مردم عوض اشک فتد دیده ی تر را

تا از نظر انداخته ای اهل نظر را

از زاری ما شد به جفا سخت ترش دل

وین طرفه که باران نکند نرم حجر را

با اشک من از دجله مگو باز که با بحر

[...]

ادیب الممالک

ای لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را

وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را

شیروی بامر تو درد ناف پدر را

انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را

تقدیر به میدان تو افکنده سپر را

[...]

ایرج میرزا

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه