گنجور

 
صفایی جندقی

قلم تا سر ز سودای تو درکرد

ورق را رخ ز خون دیده تر کرد

همان دود سیه کز خامه برخاست

از این آتش جهانی را خبر کرد

به فر حسن جانان عشق جان سوز

مرا با فرط گم نامی سمر کرد

غم آن یار هر جایی دریغا

که آخر همچو خویشم دربدر کرد

به نامیزد مهی کز یک تجلی

جهان رامات و حیران سر به سر کرد

به زنجیر سر زلفش در آن روی

مرا از زلف خود دیوانه تر کرد

ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار

کنار و دامنم پر سیم و زر کرد

دلم تا بر کمر دیدت سر زلف

چو زلف سرکشت رو برکمر کرد

نه من تنها ز لعلت می خورم خون

لبت یاقوت را خون درجگر کرد

دهانت بس که مطبوع است و شیرین

ز غیرت زهره در کام شکر کرد

صفایی در غمش مردیم و رستیم

اجل غوغای ما را مختصر کرد