گنجور

 
صفایی جندقی

صبا یک عقده از جعد تو وا کرد

هوا را عطر بیز و مشک سا کرد

شکر خا لعلت از نوشین تبسم

دهن نگشوه مشت غنچه وا کرد

گل از تشویر رویت هر سحرگاه

گریبان شکیبایی قبا کرد

به دستم نیم جانی هست و در پات

خورم حسرت که نتوانم فدا کرد

بحمدالله که هجرم گشت وآسود

خوشم فارغ ز فکر خون بها کرد

بشارت باد اعدا را که محبوب

همه بیگانگی با آشنا کرد

به کیش کفر و دین منت روا نیست

اگر کس حاجتی از کس روا کرد

به جان صد درد بی درمانم افزود

ز دل گر سفله یک دردم دوا کرد

ملامت نیست برشاهی که گاهی

رعایت از گدایی بینوا کرد

چو مفتی می خورد خود خون ایتام

چرا نهی من ازاکل ربا کرد

گزند دوستان مپسند زین بیش

به دشمن کی توان چندین جفا کرد

ترا داد آنکه این حسن صفا خیز

صفایی را عجب عشقی عطا کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode