گنجور

 
صفایی جندقی

دلا خواهی توجه با خدا کرد

تغافل بایدت از ماسوا کرد

بدی از دوست با نیکی ز بدخواه

خطا بردی گمان کاینها خدا کرد

خدا نشناخت پیغمبر ندانست

هر آنکس کاین دو را از هم جدا کرد

ادای شکر حق باید دریغا

که نتوان شکر احسانش ادا کرد

به نومیدی مگردان روی از این باب

که هر کاری که کرد آخر دعا کرد

نیاز عاشق است و ناز معشوق

که عاجز را قوی شه را گدا کرد

جز آن بیگانه مشرب آشنایی

کجا چندین جفا با آشنا کرد

قفس به ز آشیان و... به از باغ

مرا عشق تو این حالت عطا کرد

به قید خویشتن سختم نگهدار

چرا باید چنین صیدی رها کرد

به گلگشت بهارانت گمان داشت

ز بیرون آمدن عبهر حیا کرد

چو دی را در شبستان آرمیدی

به چشم مردم از رخ پرده وا کرد

صفای دل محقر کلبه ام را

صفایی روضه ی دار الصفا کرد