مرا خود از سر کوی تو ترسم آب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد