نقاب از تمام رخ بتی شوخ برگرفت
دل نیم سوز ما از این شعله در گرفت
بتان با کمان و تیر ز مردم ربوده دل
بت من هزار دل به لعل و گهر گرفت
گرآنان دل کسان به حنظل برند و زهر
دل از من نگار من به شهد و شکر گرفت
وفا داریم چو دید پسندید و برگزید
ز دل دادگان همه مرا در نظر گرفت
به خشک و تر از دو کون کسی سود و صرفه برد
که خاک در تو را به آب خضر گرفت
خرد خیره و خجل شد از نقص این کمال
که خاک ره ترا برابر به زر گرفت
صفایی یکی به چرخ بگو دیگر آفتاب
نتابد که شهر ما فروغ از قمر گرفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
صفایی مگر ز نو نگاری دگر گرفت
که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت
بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد
بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت
تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.