نقاب از تمام رخ بتی شوخ برگرفت
دل نیم سوز ما از این شعله در گرفت
بتان با کمان و تیر ز مردم ربوده دل
بت من هزار دل به لعل و گهر گرفت
گرآنان دل کسان به حنظل برند و زهر
دل از من نگار من به شهد و شکر گرفت
وفا داریم چو دید پسندید و برگزید
ز دل دادگان همه مرا در نظر گرفت
به خشک و تر از دو کون کسی سود و صرفه برد
که خاک در تو را به آب خضر گرفت
خرد خیره و خجل شد از نقص این کمال
که خاک ره ترا برابر به زر گرفت
صفایی یکی به چرخ بگو دیگر آفتاب
نتابد که شهر ما فروغ از قمر گرفت