گنجور

 
صفایی جندقی

صفایی مگر ز نو نگاری دگر گرفت

که پیرانه سر دگر جوانی ز سر گرفت

بدین رای و رو ترا که یارد ملک شمرد

بدین خلق و خو ترا که تاند بشر گرفت

تو با این وفا و مهر دل و دیده اش نبود

به مهر آن بی وفا که دل ز مهر تو برگرفت

زبان کوکش از بیان شکر ریزد از دهان

خجل آنکه از عمی رخت را قمر گرفت

به زلف ورخت مباح که مالم هبا شمرد

به چشم و لبت حلال که خونم هدر گرفت

صفایی زیان نکرد به سودای عشق تو

دلی داد و از غمت دو عالم جگر گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode