گنجور

 
صفایی جندقی

به کوی خویش مترسانم از رسیدن آفت

من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت

به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه

حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت

بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم

مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت

از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم

از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت

به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم

شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت

تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی

به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت

به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن

مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت

غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان

اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت

زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی

تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode