گنجور

 
صفایی جندقی

شهره نه از عشق ما حدیث تو یارا

حسن تو مشهور ساخت قصه ی ما را

نکهت زلف تو خود خبر برد

یک مو از این ره خطا نرفت صبا را

با دل ما کرد ترک چشم تو یک رو

ورنه چه تقصیر بود زلف دوتا را

بگذر از این دست و پای مهر به سر نه

چشم به ره ماندگان سر و پا را

عاشق صادق کجا به فکر خود افتد

درد دگر بوده طالبان دوا را

نیش به از نوش در حریم وصالت

دردگمارندگان جام صفا را

زخم تو بالله ز مرهم دگران به

در ره ی عشقت مجاهدین ولا را

رحم کن ار ایستاده بر سر عهدی

رحم بر افتادگان خسته خدا را

جور نزیبد ز جانب تو کز اول

ما زتو آموختیم رسم وفا را

پاس محبت نکوست وزتو نکوتر

باد گران واگذار کیش جفا را

هست صفایی غلام همت آنان

کز پی قربت به جان خرند بلا را