گنجور

 
صفای اصفهانی

امشب از اول شب مست و خرابست دلم

این چه حالست نه بیدار و نه خوابست دلم

آتشی سر زد از آن گونه و افتاد بر آب

در دل ساغر و در سینه کبابست دلم

چون سمندر بود و ماهی هر آتش و آب

زنده آتش و جنبنده آبست دلم

بخیال رخ نیکوی تو گر بیتو بود

در بهشتست ولیکن بعذابست دلم

نشود پیر جوانی که بپیری نرسد

پیرو پیر ز ایام شبابست دلم

نفس روباه دنی را همه عصفور ضعیف

باز بازوی شه و ضیغم غابست دلم

آب ایجاد ازین چشمه بود تشنه مخواب

تا سر آبست مبر ظن که سرابست دلم

بر در خواجه ختمی زده خرگاه شهود

قدمی برتر قوسین ز قابست دلم

صورتم میکده و سیرت من ساقی دور

سینه من خم و در خم می نابست دلم

کتب الله کتابا ابدیا بیدیه

عشق باشد قلم صنع و کتابست دلم

بنیوش ای سر سودازده پیغام حبیب

در میان تو و او فصل خطابست دلم

هفت طور دل من هفت خط جام جمست

محرم راز حضورست و غیابست دلم

سر مستان صفا گرم ز مینای صفاست

در گه میکده را خشت جنابست دلم