گنجور

 
صفای اصفهانی

ای خواجه مرا مفروش ارزان که گرانستم

تو بنده تن بینی من خواجه جانستم

تو عبد هوی دانی من جان سلیمانم

بر پشت هوا راکب سلطان جهانستم

یاقوت کند فعلم گر سنگ سیه باشد

زین ابر جهم ناگه من برق یمانستم

من مستم و هشیارم پنهان و پدیدارم

در دیده حق پیدا بر خلق نهانستم

مجنونم از آن زنجیر وان قامت چونان تیر

در روز جوانی پیر با پشت کمانستم

عشق امد و شد آباد در عین خرابی دل

من پیر خراباتم با آنکه جوانستم

تو خاک فروتن را می بین و من خاکی

خورشید بلند اختر بر چرخ کیانستم

در صورت و در معنی چون کوهم و چون چرخم

چون کوه بوم ساکن چون چرخ روانستم

از پرتو خورشیدم صد مرتبه بالاتر

او بر سر طینستی من بر سر طانستم

نه تن نه توان خواهد دلبر دل و جان خواهد

چون شاه چنان خواهد من بنده جنانستم

خاک ره من باشد زائینه مصفاتر

در میکده وحدت از دردکشانستم

برجسته ازین خاکم وارسته ز افلاکم

از لوث دوئی پاکم نه این و نه آنستم

دریای گهر ریزم زر بخشم و زر ریزم

اکسیر مهاتم نه بحر نه کانستم

شیر فلکی دارد در حمله گریز از من

در بیشه لاهوتی من شیر ژیانستم

در میکده باقی نوشم می اشراقی

هم ساغر و هم ساقی با پیر مغانستم

یک چند صفا بودم با نطق و بیان ایدل

چندیست نه من باقی نه نطق و بیانستم