گنجور

 
صفای اصفهانی

ما رهرو فقریم و فنا راهبر ما

بی خویشتنی کو که شود همسفر ما

ای آنکه ز خود با خبری در سفر عشق

زنهار نیائی که نیابی خبر ما

در کار دلم پای منه باک ز جان کن

کاین خانه بود فرش ز خون جگر ما

در کشور فقر آمده مهمان فنائیم

لخت جگر و پاره دل ماحضر ما

رنج تن ما از تب عشقست چه حاصل

از رنج طبیبی که دهد دردسر ما

امشب گذر از گوش کند خون که شب دوش

از چشم روان گشت و گذشت از کمر ما

فاسد شود ار خون به رگ از طبع گرانبار

خار ره تجرید بود نیشتر ما

ما خاک نشین در میخانه عشقیم

تاج سر خورشید بود خاک در ما

موران ضعیفیم ولی ملک سلیمان

با دست درین بادیه پیش نظر ما

ما خسرو فقریم و نپاید سر جمشید

گر سر کشد از خط سر تاجور ما

پی گم مکن ای سالک اگر طالب مائی

کز اشک روان سرخ بود رهگذر ما

دنبال صفا گیر که گر بگذری از چرخ

تا نگذری از خویش نبینی اثر ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode