گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست

تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست

بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران

بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست

چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق

که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست

سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ

که خضر آب بقا خط یار آینه روست

که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار

چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست

مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس

پدید حال دل از زلف یار موی بموست

گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر

بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست

قدم بروز جوانی خمید و این اثریست

زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست

بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز

سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست

تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش

بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست

هزار زخم بدل میزنی و با خبری

که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست

تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا

بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست