گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

رسید دست من از عشق دل بدولت دوست

که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست

بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز

غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست

بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار

مکار تخم ارادت که این گل خود روست

بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد

کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست

شکوه میکده عشق بین که مست خدای

نظاره سر جمشید میکند که سبوست

نضارت گل میخانه و مل مینا

نظیر آب حیاتست و روضه مینوست

خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر

که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست

ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن

پدید حال دل دردمند موی بموست

گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش

هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست

حکایت من و او در فضای قدس فنا

همان مقدمه شاهباز با تیهوست

شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند

چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست

بلند و پست تمام وجود پای زدم

نشان پای بتم لا اله الا هوست

ببین به فر صفا کش فضای کون و مکان

تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست