گنجور

 
سعیدا

ناخورده شراب ناب مستیم

نادیده خدا خداپرستیم

خورشید با ما سجود دارد

هر چند که ما ز خاک پستیم

در کفر سواد اعظم عشق

زنار ز دست فقر بستیم

دیدیم جز او فنای مطلق

چه تحت و چه فوق هر چه هستیم

چون بحر خیال موج زن شد

در زورق فکر خود نشستیم

سرتا سر کاینات گشتیم

از قید قیود عقل جستیم

دیدیم طلسم بود و نابود

با سنگ محبتش شکستیم

جز کفر، رهی به دین ندیدیم

هر چند که مؤمن الستیم

بی نفی نشد ثبوت، واجب

از کفر به زور کفر، رستیم

در قبضهٔ قدرتیم چون ما

بیهوده به فکر قبض و بسطیم

بستیم نظر ز بد سعیدا

در خانهٔ عافیت نشستیم