گنجور

 
سعیدا

اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم

ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم

مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم

چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم

اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم

هزار شکر که در سینه خارخار ندارم

به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش

به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم

ز چشمِ خلق نپیچم به صد هنر یک عیب

گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم

گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد

برو برو که سر و برگ این قمار ندارم

سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم

به پای دار، سری را که پایدار ندارم

مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم

که تاب منت سرسبزی بهار ندارم

به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند

هزار بار اگر سر به پای دار ندارم

به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید

مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم

خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع

دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم