گنجور

 
سعیدا

ز دست رفتم و امید دستیار ندارم

برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم

چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد

نشسته کشتیم امید از کنار ندارم

منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور

که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم

نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز

ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم

به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت

اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم

چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو

ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم

چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است

در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم

دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز

که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم

به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم

منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم

 
 
 
فضولی

بدلبری سر و کاری درین دیار ندارم

درین دیار چه مانم چو هیچ کار ندارم

مرا نمی شمرد آن مه از سکان در خود

برون روم چو درین شهر اعتبار ندارم

مصیبت است بغربت غم هجوم رقیبان

[...]

صائب تبریزی

به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم

ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم

چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت

بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم

گذشته است ز منصور پایه سخن من

[...]

فیاض لاهیجی

به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم

چه سان به سیر روم روی لاله‌زار ندارم

لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!

اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم

رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد

[...]

جویای تبریزی

به شهربند تعلق دمی قرار ندارم

سر مصاحبت اهل این دیار ندارم

دماغ دیدن اغیار و جور یار ندارم

منم که با بد و نیک زمانه کار ندارم

مربی ام بود آب و هوای مملکت عشق

[...]

بیدل دهلوی

می‌ام به‌ ساغر اگر خشک شد خمار ندارم

خزان‌گمست به باغی‌که من بهار ندارم

هوس چه ریشه‌ کند در زمین شرم دمیدن

چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم

محبت از دل افسرده‌ام به پیش که نالد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه