گنجور

 
سعیدا

چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما

پاک است از ریا و حسد خاندان ما

غیر از هدف شدن نزند فال دیگری

گر مهره های قرعه شود استخوان ما

در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد

هر چند مو کشید زبان در دهان ما

جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم

جز بار نیستی چه برد کاروان ما

موی سیاه گشت سفید از فراق یار

شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما

در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد

ای عندلیب خار و خس آشیان ما

گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است

در انتظار تا شنود داستان ما

منت کش بهار و خزان نیست باغ دل

داغ است لاله از هوس بوستان ما

گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد

خورشید همچو سایه رود در عنان ما

در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور

در مسجد و کنشت بود داستان ما

اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند

گویا که یوسفی است در این کاروان ما