گنجور

 
سعیدا

برد آرزو خرمن ما خوشه چین ما

از دست نارسا ننمود آستین ما

آیینهٔ نمونهٔ تمثال حیرتیم

چون آب موج خیز نباشد جبین ما

از شکر و صبر ذائقهٔ ما گرفته حظ

تلخ است در مذاق کسان انگبین ما

داغ است همچو لالهٔ بیدل در این چمن

از باغ روزگار گل دستچین ما

آمد اجل به دیدن ما گریه کرد و رفت

دارد مگر اثر نفس واپسین ما

هر دم در این چمن دل ما داغ می شود

هرگز به غیر لاله نرست از زمین ما

هرگز نمی شود ز دلم صورت تو محو

خوش کنده اند نام تو را در نگین ما

از هر طرف حوادث دنیای بی مدار

صف بسته می رود ز یسار و یمین ما

چون ماه در خیال رخ آفتاب او

ما را گداخت هیبت فکر متین ما

دیگر به سیر باغ جهان برنخاستیم

تا شد نهال قامت او دلنشین ما

ما زان سبب طریق ملامت گرفته ایم

ظاهر شود مگر هنر عیب بین ما

گر رشتهٔ حیات کند نیست غم که شد

هر تار موی زلف تو حبل المتین ما

ز آیین ما هر آن که سعیدا کند سؤال

فقر است کیش و مذهب و ترک است دین ما